تصوری پوچ بود
که پروانه ی عشق توام
و تو شمع
نه
تو نور بودی
که این چنین بی تاب سوختن شدم.
در آنی پروانه
آنی دگر شمع
درهر دو حال
سوختم.
تو نور بودیو
ندانستم
تا تمام شدم.
لای کدام خاطره ات ماندم،
که این چنین دچار فراموشی شده ام!!
باید برگهای دفتر دلم را ورق بزنم
تا کمی بودنم را بیایم.
این فراموشی هایم بجا نیست
چند روز بعد
زنی دیگر در آیینه می بینم.
عشق چنین گیرایی داشت؟!
که بویت مرا در قاب خاطره ای ماندگار کند
و احساسم
کالبدم را
مومیایی ذهن!
نگفته بودی که از تبار مصری!
که مومیایی کردن بلدی
و انجماد در تن.