دنبال راهی ام برای سرودن
سالهاست کنج تنهایی ام پنهان شدم
شعرهایم را یکی یکی خاموش کردم
تا شاعری از یادم رفت
و حالا
هر چه می گردم
شعری نیست
بهانه ای نیست
پشت این تاریکی
غرق کردم تمام رویاها و عاشقانه هایم را
منزوی بودن بهتر از قلبی شکسته است
اما یک چیز آزارم می دهد
دانستن حس شعرها!
بهانه لازم نیست
باید پای در روشنایی نهم
پشت آن در خیال چیست؟
سکوت واقعیت دیوانه ام می کند
باید رفت و دید
حتی با ترس هیاهوی این آدمها
با خودم تکرار می کنم
زمزمه ی گشودن در را
بگشا در را
شعری منتظر نشسته است
و
نور
بارش نور
غرق نور می شوم
تا عمق استخوانم در زیراین پوست گرم میشوم
سالها در انجماد بودم
گویی بهار هم تمام شدبه ناگاه
و تابستانی در من شکوفه زد
جرئت نمی کنم به رفتن اما
همینقدر هم کافیست
شروع بد نیست
حتی اگر بدانی تنهایی
می خواهم از پیله برون آیم
این فصل
آغازی برای رهایی ست
می دانم
تا پروانه شدن راهی نیست
میگن بوسه زخما رو خوب میکنه و دردا رو کمتر
پس چرا وقتی میبوسیم. زخمم عمیقتر میشهو دردم بیشتر؟؟!!!!
چرا؟؟!!!