نام مرا برد در کنار خویش!
و خندید
بوی تعفن می دهد ریایش
دروغ
نقاب
سراسر لجن زاری سیاه
چون رمی در هزار سال پیش
در تابش چله ی تابستانه اش که غرق تعفن بود
نرون
پادشاهی دیوانه
آتش افکند تمام تعفن یک شهر باستان را
و برآتش یک شهر شعر سرود
نواخت چنگش را
و خواند شعری پر از توهم بی مانندی را
با بلندترین صدا در سایه های زرد غرق دودگرم
شهری سپیدمرمرین ساخت روی سیاهی خاکسترهایش
کاش نرون بودم
به آتش می کشیدم تمام تعفن ات را
ای هزار پوستین و نقاب در بر کودک من!
هزار رب النوع نشانت دادم
و تو کفرآلود یک هوس نامعلوم بودی هربار
باشد نمرود شوی
و یک پشه خوار توهمت
بعد از آن
شهری مرمین خواهم ساخت بر مزار احساست
و از نو خواهم سرود
جاودانه
جاودانه
تا ابد..