سرباز خاک دیگری شدی
و اسلحه ات روبه روی من
مرا آرام آرام بکش ای مرزبان جوان
اسلحه را کنار بگذار
با چاقو
بگذار چشمانم غرق چشمان تو گردد
و در دستانت
خونم جاری شود
ای دشمن جان
بگذار به خون من غسل کنددستانت
و برباید عطر خاکهای نشسته بر لباست را
برای روییدن دوباره عشق در قتلگاهم
من
دختری با موهای تیره
و چشمان تیله ای
که هربار از عشقت رنگ میباخت
آماده ام
برای این نبرد
آمده ام به دیدنت
با دستان خالی
و قلب و چشمانی پر
مرا آرام آرام بکش
بگذار عاشقی کنم
به سبک دیوان های شرقی
و بهار را
به سرزمین بی عاشقم هدیه کنم
تا دوباره عاشقی را بیاموزد
مرا
با مرگی سریع
قربانی نکن
که خلقتم برای عاشقیست
درخاکی متعلق به دوسو...
دوستت دارم
کودکانه!
چون کودکی
که عاشق بادکنکی می شود
و میخواهدش
و چشم می دوزد به دستان فروشنده
نگاهی به سکه های دادنی نمیکند
دل دل میکند
تا ریسمانش
در دستانش جای میگیرند
و آنجاست که میخندد از سر ذوق
و با غرور و شوق قدم برمی دارد
دلش دوییدن میخواهد
دستانی را رها می کند
که صاحب اوست
برای گرفتن ریسمان بادکنکی
انتهای مسیر دویدنش مهم نیست
فقط
می پرد
می دود
می خندد
و ذوق می کند برای لحظاتی
جدای تمام چیزها
دوستت دارم
بادکنک رنگی من
که سراسر شوقی مرا
قلبی سیاهم
برای تو
#معشوقه_ی_مازوخیسمی_من
به سیاهی مژگانت،
چشمانت را میبندی
نفس می کشی تمامم را
تا سراسر لبریزاز من شوی
از اعماق قلبت دوستم داری
و خاک پایم را می بوسی
و اینجاست که سیاهیم محصور میکند بودنت را
و سرمه ای سپید می شوم بر چشمانت
از شوق و دوست داشتنت،
به دوست داشتنت ادامه می دهی
نشسته ای برای تشهد نماز عاشقیت،
راه را می نگری
گذار سریع فصل ها را نمیبینی؟!
بهار رفت
تابستان پوستت را سوزاند
برگها زرد شد
و با شاخه های کوچکش لختی تنت را پوشاند
زمستان چه?
برف هم بیاید می مانی؟
یا به معجزه ی گرمای آغوشم ایمان داری؟
پسرک کوچک درونت
پسرک کبریت فروش دیگری نشود؟
یا قامت رعنایت
مترسک گنجشک های آوازه خوان نشود؟
نه اما
گوش هایت بدهکار نیست انگار
و چقدر دوست دارم تورا
که مَردی در دوست داشتنت
چون موسی
که باور داشت خدایش را
و دوستش داشت
و می ترسیدش
و می پرستیدش
توهم کلیمی مرا
برای آرامم
تا نظاره کنم این همه دوست داشتن نایافتنی را
لبخندی زنم
تا خورشید آرامشتو رضایت دنیایت طلوع کند
و آب شود هرچه برف انجماد روحت
تو اما در دوست داشتنت افراط میکنی
و این شوق دوست داشتنت
آنقدر گرمت میکند
که روحت تن می درد
و آتش جاویدان میشوی
و این است رسم عاشقیِ خدایی زمینی و بنده اش
روحم را
به ققنوس میفروشم
تا کنارت
تا ابدیت آرام گیریم.