نمی دانی
سی سال بوسیدن با چشم هایی باز یعنی چه..
انقدر باش تا رها شوم در آغوشت
این بار میخواهم
با چشمانی بسته ببوسم
عشق
قلاده ای بود!
که اشتباهی
به پایم بستند!
رفتند
یادشان رفت بگشایند زنجیرها را
و من
تنها پرنده ی سپیدزنجیر در پای این اطرافم
که پروازم
آوایی از عشق دارد به یادگار
حال که بال هایم را چیده اند
و من آنقدر پرنده ام
که بی بال پریدم
از تمام بام های اطرافم,
تا منزلم
آسمان باشد..
باشد تا بی بال و با زنجیر هم
رهایی را رقص شوم,
من همان پرنده ی سپیدم
که دیگر در انتظار اعجاز نیست
آنجا که دیگر برید
پرید
پرید
پرید
...
انقدر سخت میگذرد،که باور ندارم که میگذرد،اما،در نهایت می گذرد،
خرد میشوم،تکه تکه ام بر زمین میریزد،
هرتکه ام منبسط شده،
شهر نه،هرچند شلوغو سردرگم است اما کم است،
آنقدر منبسط میشود هر تکه ام، که در هر اتمم یه کهکشان جاری ست
دلتنگم،خسته،باور دارم میگذرد،
در این انبساط پردرد اتم هایم
من کهکشانی در حال چرخشم،
روی دیگرم،تولد دوباره ی خورشیدی دیگر است
آه،
من در خرد شدن هایم
از عشق و امید است که بزرگ می شوم،
شاید روزی کسی مرا دید،و فهمید
و تکه هایم را برداشت و جهانی را از نو ساخت
تا شعر،هنر، عشق و زیستن را
معنای دیگر باشم...