انقدر سخت میگذرد،که باور ندارم که میگذرد،اما،در نهایت می گذرد،
خرد میشوم،تکه تکه ام بر زمین میریزد،
هرتکه ام منبسط شده،
شهر نه،هرچند شلوغو سردرگم است اما کم است،
آنقدر منبسط میشود هر تکه ام، که در هر اتمم یه کهکشان جاری ست
دلتنگم،خسته،باور دارم میگذرد،
در این انبساط پردرد اتم هایم
من کهکشانی در حال چرخشم،
روی دیگرم،تولد دوباره ی خورشیدی دیگر است
آه،
من در خرد شدن هایم
از عشق و امید است که بزرگ می شوم،
شاید روزی کسی مرا دید،و فهمید
و تکه هایم را برداشت و جهانی را از نو ساخت
تا شعر،هنر، عشق و زیستن را
معنای دیگر باشم...