30noo30

تا زنده امو ورق می خورد برگ های دفتر این دل،می نویسم احساسم را‌..اینجا فصل نامه ی احساسم وتمام نوشته های اینجا رونوشتی از احساس من.

30noo30

تا زنده امو ورق می خورد برگ های دفتر این دل،می نویسم احساسم را‌..اینجا فصل نامه ی احساسم وتمام نوشته های اینجا رونوشتی از احساس من.

چشم هایت


نه بخشی از غم هایت,

که تمام غم هایت را به من بده, 

چشمهای بی غمت را بیشتر دوست دارم..



+همیشه برایم بخند

وقتی که میخندی 

چشم هایت زیباترو دلفریبتر می شوند

همیشه برایم بخند

اخر

لبخند تو 

ارامش من

و

چشمهای تو 

تمام دنیای من است



+بی  هیچ تردیدی

تمام دنیای من 

در چشمان تو خلاصه میشود






+وقتی که می گویم

یک بزرگ

در کوچکی جاگرفت

منظور چشمان توست

نه,بایست

باید بگویم

بزرگی در کوچکی جا گرفت

اخر 

چشمان تو

تمام دنیای من است..

دوستت دارم

وقتی به تو می نگرم.. هزار بار..هزار بار خدا را شکر میکنم که تو را به من هدیه داد..تو هدیه ای بود ی که خدا به بهانه ی زیستن در زمین به روحم وعده داد..دوستت دارم مرد زمینیم..شریک روحم..جفت اتم های بودنم.جزرومد دریای وجودم.تو بهانه ای برای امدن موج نفس هایم بر شنهای ساحل زندگی.دوستت دارم.هر روز بیشتر از دیروز.با تو سوسوی چشمک ستارگان و زیباییشان را نمیبینم..اخر تو ماه افسونگر منی..با تو پرواز در لابه لای ابرها را نمیبینم اخر تو اسمان بی همتای منی ..تو خورشید روشنگر روزهای بی امیدیم..دوستت دارم.پرنده ی اقبالم..لک لکم.دوستت دارم طنین موسیقی هستی در دنیایم..ارامشم..تو ابی بر لبهای تشنه ام.بر جان نشسته ام.تو بادی.نسیمی نوازشگر بر شالیزار احساسم.تو باران لطیف عاشقی. چتر براندازی.تو بوی خوش سبزه ای در نو بهارم.تو سپیدی برف برای مژده ی ساختن ادم برفی احساسم.تو برگهای رنگین شاه فصلهای احساس.پاییزم.تو شبنم غلطانی.روی برگهای وجودم.تو رگبرگهایی سبز در برگهای سبز بودنم .با تو همزمان چهار فصل را دارم.با تو همزمان ماهو خورشید را دارم.با تو همزمان تمام ناممکن ها را دارم.چشمهای تو عمیق ترین دریاییست که خودر را خود خواسته غرق میکنم درونش.و چه زیباست داشتنت.و چه خوب است برای تو نوشتن از احساس.و چه خوب است غرق خیال بودن با تو و بفکرت بودن.تو تمام دوست داشتنی های جهان منی.دوستت دارم معناو دلیل بودنم.

تگرگ می زنم

زنی هستم از  شهر باران,,غمگین که می شوم,, می بارم..نه ارام,یا قطره هایی کوچک, چون باران بهاری شمال,,تند و پر رعد,,دست خودم نیست احساسی بودنم,میکشم خودم را,ابرها گاهی نمیخواهند ببارند اما,,سنگین که می شوند باران که سهل است..تگرگ می زنند..

شلاق و برده ی عاشق

گوشه ی چشمی ارباب نازک کن.شلاق نجنبان...

شده ام چون برده ای که عاشق ارباب میشود

نمی توانم درست کار کنم..هی شلاق میخورم...

فاحشه

یک زن فاحشه ,, جای بوسه ای در پشت شانه هایش را توسط همسرش,, به مهری میفروشد,, تا شاید,, عشقی که نداشته یا رمانتیک ترش را بیابد.تا شاید بوسه ای داغ سردی روابطش را گرم کند,, تا شاید نوازشی,, جای سیلی هایش را مرهم کند,, تا شاید نرمی لبانی را بچشد که جز بی مهری و ناسزا به اوگفته باشد,, اخ..نمیدانی..یک زن ,, وقتی فاحشه شد,, بازیگری می اموزد,, بازیگر میشود,, دروغ میگوید,, شیک میشود,, عطر میزند,,کودک میشود,بازیگوش میشود,,لطیف مدشود,,مهربان میشود,,داغ میشود,,خواستنی میشود,,نه اینکه اینها را در روزمره اش نکند ,, نه,, ان برای خودش و زندگیش بود اما این برای بازیگریش,, دنیاییی تفاوت است میانشان,, مشتاق اغوش میشود,,که داس دروگر عشق و احساس است,,خود را در اغوش بازیگری دیگری میفکند,,که عشق را, احساس را ,له میکند.وقتی که فاحشه شدو بازیگر,, میفهمد احساس جایی ندارد در این دنیایی سیاهی,میشکند بارها و بارها,,اشک میریزد,نهایت,, احساسش را از تنش میکند و در صندوقچه ای پنهان میکند,کلید میکندوکلیدش را به گردنش میاویزد برای نشان عدم فراموشی,گاهی احساسش میجنبد و نگاهی میکند از همان نیمچه سوراخ صندوق بیرون راه.دوباره عاشقی میخواهد و دلداگی اما,, زن که بازیگری اموخته,حتی اگر بخواهد, چون بارهاوشکسته,روی صندوقچه ی احساسش را میپوشاند,, تا مبادا دوباره بشکند روح ظریف احساسش, تا مبادا زنانگی یادش رود در هم اغوشی های داغو اینچنین تلخ,زنی که فاحشه شد,, تمامش را,, احساسش را,,دنیایش را,, میفروشد,, به چه؟هیچ, چه بدست اورد,, هیچ.خیال میکند درد قلبش فرو نشسته اما ,, چنان دردی در روحش مینشیند که هیچگاه,, هیچگاه فراموش نمیشود,,زن خود و دنیایش را فروخت به بهای دردی فزونتر,, تا غرق درد شود,گاهی بعضی فاحشه ها اینقد درد میکشند که درد کشیدن یادشان میرود,اخ..که اوبدل شده به فاحشه ای زیبا و خواستنی,, هر دم اغوش و تنی را به اتش میکشد اما خود سوختهو نمی داند,, به خیالش هر چه خواست بدست اورد ,,پول و شیطنتو رام کردن و فرود اوردن و احساس عجز یک مرد را دید و غر غرور شد,اما,,مردن روح و احساسش را چه میکند,,فراموشی این مرگ را چه میکند,,اشکهای ریخته شده ی بسیار چه میکند,فاحشه تمام زندگیش را از دست میدهد و چه بدست میاورد,,هییییییییچ..کاش روزی شود که هیچ زنی فاحشه نباشد,,که صداقت باشد,,عشق باشد, احساس باشد,,مهربانی بی ریا و بی نیاز باشد,,کاش روزی بیاید که هیچ زنی فاحشه   نباشد,, فاحشگی تمامش درد است..تمامش درد.

درکم نمی کنی

درکم نمی کنی..چون پر قویی قطره ای اب را..

نیست

عیدی که عید نیست

دلی که دل نیست

عمری که عمر نیست

عشقی که عشق نیست

لرزه

.در سرزمین عاطفه ام لرزه ای افتاد ,,,احساسم ترک برداشت ,,,ومن دیگر مثل سابق نیستم,,,حال به دنبال هر پس لرزه ای,,,همان خرده هایم نیز,,,با خاک یکسان می شود,,,کاش روزگار بفهمد,,,دیگر چیزی از من نمانده,,,من,,,همان خاکی شدم که بودم,,,همان خاکی که ساختنم,,منتها ان روز رنجی نداشتم,,اما کوله بار امروزم پر از حسرت و رنج است,,,ان روز زمین ناله میکرد و فرشته را قسم میداد..امروز من با سکوت دردهایم را فریاد میزنم,,,و روزگار را قسم میدهم با اشک های بی صدایم,,,نیافتم ارزش انسانیت را درون رنج هایی که کشیدم,,,من سر منزل مقصود را گم کرده ام,,به هر جا بنگرم,,,جای تو خالیست,,,جز تو مددی نیست,,,,

+از مرگ گریزی نیست,,,

.....چه تنهایم,,,,,,


در حسرت عشق

 روحم 

بیابانی ترک خورده گشت

نوازشم کن ای جان

بوسه ای بزن بر جان من

تا باران مهر ببارد از قلبت 

بر کویر خسته ی روحم

ببار

ببار

خیسم کن

سیلی شو

و تازه کن روح مرده ی مرا

باشد که جوانه زند زندگی

در این کالبد خشکیدهو مرده




+ در این دنیا

هنوزهم زیبایی هست

یکی چشمان تو

یکی شوق من .







+خدایا,,دوست دارم.

منتظر در خانه

نمی دانم

وقتی که در خانه نیستی

چرا تمام خانه را

سکوت پر می کند

و سیاهی

و تاریکی.

کاش خانه ی ما

جایی پر باران بود

پنجره و بالکنی داشت

که وقتهای دلتنگی

پشت شیشه ی خیس

با فنجانی چای گرم  دردست

خیره می شدم

 به دور دستها

به خیابان و درختانو پرنده ها

و گرم میشد

 ارام ارام

تمام سردی که روحم را فرا گرفته است بی تو

چون وقتی که کنارم هستی.

کاش خانه ی ما

پرده اش

حریر سفید بود

و نسیم می امد

می رقاصندپرده را

 و نازکی سپید خیال مرا

و نوازش میکرد

روحی را

که خسته است.

کاش خانه ی ما

جایی سر سبز بود

ومن

در بالن

کنار میزی که رویش چای بود

گوش میسپردم

به صدای پرنده ها

غرق میشدم

در سبز ها

و لمس میکردم 

خنکی هوا را

که چندی پیشش

بارانی ارام

 زده بود

و منتظر مینشستم

برای امدنت

کاش خانه ی ما

اینگونه بود

خانه ی ما

نه بالکنی دارد

نه پنجره ای دوست داشتنی

اما مهم نیست

تو تنها دارایی هستی

که حاضرم

 تمام دنیا را نداشته باشم اما تو را چرا

تمام نداشتن هایم 

در اغوشت پوچ میشوند

و غم هایم زایل.

کی به خانه می ایی مرد من؟

که منتظر نشسته ام اینجا.

مردی که

برای روزانه هایمان

زحمت میکشی

من اینجا

در تنهایی هایم

در این شهر غریب بزرگ

روی فرشی

دراز کشیده امو

بیادتو مینویسمو

راستی

سوال همیشگی!

دوستم داری؟

چرا از شنیدن جوابش روحم سیر نمیشود

چرا روحم را پر نمیکند

وسعت دوست داشتنت

می دانی

اخر 

من تو را خیلی دوست دارم

و نمی دانم چرا

اغوشت

ارامشگاه بیقراری های من است

بازوانت

دکل های کشتی رویا

با تو

میتوان هر لحظه

به دریای عاشقی زد

انهم

بی محابا.