.در سرزمین عاطفه ام لرزه ای افتاد ,,,احساسم ترک برداشت ,,,ومن دیگر مثل سابق نیستم,,,حال به دنبال هر پس لرزه ای,,,همان خرده هایم نیز,,,با خاک یکسان می شود,,,کاش روزگار بفهمد,,,دیگر چیزی از من نمانده,,,من,,,همان خاکی شدم که بودم,,,همان خاکی که ساختنم,,منتها ان روز رنجی نداشتم,,اما کوله بار امروزم پر از حسرت و رنج است,,,ان روز زمین ناله میکرد و فرشته را قسم میداد..امروز من با سکوت دردهایم را فریاد میزنم,,,و روزگار را قسم میدهم با اشک های بی صدایم,,,نیافتم ارزش انسانیت را درون رنج هایی که کشیدم,,,من سر منزل مقصود را گم کرده ام,,به هر جا بنگرم,,,جای تو خالیست,,,جز تو مددی نیست,,,,
+از مرگ گریزی نیست,,,
.....چه تنهایم,,,,,,