به اندازه ی یک آهنگ
در رقص تار و انگشتانت
با فراز و فرود صدایت
در هیبت دلربایی از من
بی آنکه بدانی
با شعله های شهوتم
در توهمی بنام عشق
در پشت پلکهای بسته ام
با خیال بودنت
در نبودن ها
می سوزانم خویش را
درهم آغوشی یک تن و یک صدا،
در پس اخرین ناله
با اشک هایم
خاموش می کنم هزاران شعله ی اتش افروز روح و جسمم را،
باشد تا ملکه ای ققنوس وار برخیزد از خاکستر خویش،
در تنهایی
بی نیاز از عشق
بی نیاز از مرد
بی نیاز از تو
بی نیاز
و فرمانروا
آواز دیگری سر ده
شاید عشق بازی دیگرم
سوزنده تر بود
آنقدر ک در ترانه یا صدایت ذوب شوم
و جهانم
بی ملکه ماند
برای پادشاهی ک سالهاست
در فکر فتح روح یک زن بود
آه،از پیکر سوخته ی نسوخته ی این زن حکم فرما
آه
پنهان و پیدایم
از آن رو که عاشق شدم
و چون عاشقی کردم زیسته ام
و اشک مرا مرتبت بخشید
تا رها شدم از قالب تن
مرا در تمام جهان خواهی یافت
اگر عاشق باشی
در میان چشم ها
میان صداها
در لمس برگه ای کتاب
یا خطوط انگشتت
در عطری زنانه
یا موهایی رقصان در باد
در صدای پاشنه کفشی زنانه
یا ربانی گره خورده بر کیف
میان برگ های فرو ریخته ی رنگین پاییزی
یا سبزی چمن زار بهار
میان سردی زمستان و زیبایی دانه های برف
یا تابش بی امان تابستان
تو اگر عاشقی
و می دانی ک مجنون شعرم
برایم کتابهای شعر نخوان
مرا بیاب
ک من آن شعر های نسراِئیده ام
پنهان میان سرخی قلب و تنگی حنجره
پنهان تر میان تیرگی مغز و سپیدی برگه
دست روی نبضت گذار
چشمانت را ببند
وزنی را بسرا
ک جنون و نامعنایی را معناست
در سکون و سکوت با چشم هایی بسته
من بالهای رهایی میخواهم از جنس جنون
مرا رها کن
تا دوگانگی روحم ارام گیرد
شاید تلاطمم همان چیزییست ک میخواهی
همان معنای پنهان در پس نقاب زنانگی
مرا رها کن
تویی که میپرستی مرا
و دوست داری توجه ام را
و از خود بیخود می کند تو را زنانگیم
من
عاشق اینم
با شمع شب شعر برگزار کنیم بر لختی تنت
و اشعارت را بنگارم بر پوستی که
زیرش ولوله های عاشقی سرخی خونت میجنبد بی امان
باشد تا نامم را بر سینه ات هجی کنم با چاقویی
و عشق را درست زیر پایم نشانت دهم
آنجا که ایستاده ای در سجده با غرور تمام!
اگر عاشقی
رها کن مرا
در پس رهایی خود
...