سالها در پهنای یک کهکشان تنها قدم زدم
شاید سیاره ام را بیابم!
هر اشکم یک ستاره شد
هر لبخندم یک خورشید
هر رقصم یک سیاره
هر خاموشیم یک سیاه چاله
در هر کلامم یک ماه می رویید
تا یک اشنا
چون ماهی یک حوض
از طناب تن یک احساس بالا رود
در پریدن های از تلاش برای رسیدن و خواهش
و در حوض سیاه و خونین عشق! تن بشوید
و سایه ی یک ماه را برهم زند در تلاطمی ازعشق
تا آبستنی از خیال گردد
ماه ای که مقصد نداشت و آرام!
من
یک ماهی سرخ طلایی نقره ای و سیاه بودم
به دنبال یک ماهی سفید!
شاید هم گربه ای سیاه بودم!
در انتظار یک شکار برای همیشه
یک اشنا نبود!
زبانم را نفهمیدند
و در باتلاق چشمانم غرق شدند
آه مرداب
مرداب اشیانه ی من بود!
اشیانه ی یک نیلوفر
نه این کهکشان بی پایان و بی سرانجام
قیمت عروج
خاموشی یک رویا بود
تا شبیه به همه باشم
در خاموشی یک جستن
رویا تمام شد
و من من بودم
و دیگر هیچ!
این درد
یک ابرنواختر شدگیست
برای ستاره ای که روزی خورشید بود
و سحابی نشد!
او
به حجم این پیله
سنگین و پرنور خواهد شد
آن هنگام که تابش زیبایش
پردوام ترین تابش یک مرگ خواهد بود
و زیباییش در مرگ هم
اعجاز خواهد بود..
و او ک سقوط کرد
و تنها بود
و من
ک برخاسته ام در هزار جسم ب عذاب او
و او ک دوباره زنده شد در جهنم
و آری ، اوست پسرم
و دوستش دارم
از این روست ک می کنم عذابش!
دیشب
با چشمهای باز رویایی دیدم
تو را فراخواندم و گفتم
بیا
راه دور است و دشوار
اما
من تو را می خوانم
برخیزو پیش بیا
من
فقط چند کهکشان از تو دورترم
بیا
دست هایم سوی تو دراز شدند
come on babe
برخاستی
و در جهان گم شدی ب دنبالم
و حال
من تمام عروسکان شبیه تو را می خرم
اما
هیچ کدامشان نیستی
بیا
کجا مانده ای؟!
میخواهم کهکشانی نو بسازم
از عصاره ی اشک ها و خنده هایت
من
خدایی ک
جهانی را از تو و برای تو میسازم
بیا
زودتر
در زمستان خویش غرق بود
چون درخت بی برگی پیر
گنجشکی شدم بر شاخسار تکیده اش
وخورشیدی در اعماق ریشه های مدفون یخیده اش
خندیدم نگاهم کرد گرم شد
خندید،سبز شد،شکوفه زد
حالاهرجا می روم بهار هست!
سالهاست ریشه از خاک رهانیده
هرجا می روم او هست!
چه ساده اسارت من برگزید تا خاک!
باغ یا باغبان نبوده ام نیستم یا وطن
چه ساده جهان شدم!
تمام جهان یک درخت،
با دستانی آلوده به تبر!،؟
راهت را گم کرده ای
پیامبری غایب نبود تا من باشم
خدا هم ظهور نمیکند
تکلیفت را با خودت روشن کن پسرک
خدایم یا پیامبر تو؟!
چه عجیب
که من هیچ کدامش نبوده ام
و تو خود مرا بت کرده ای
تا در ذهنت اسیر باشم تا ابد
کدام بنده خدایش را اسیر کرد که تو کنی ای خطاکار من!
گفتم بنویس
تا جاری شوی در کلام
نه اینکه ک سودای پرستش درت حلول کند
راه نشانت نداده ام تا گمراه شوی در امید
شیطانی بود آوای گوش دلت که امیدوار شدی!
راه نشانت دادم تا راهی شوی
با کوله باری از ارامش
مسافر باش
جهان را بجوی
تا در چشمانی خودت را دوباره بینی
ک پیش پای من به خاک افتادنت چه سود بنده ی رهای من!
چونان پرنده ای در بند
به قفس خو کرده ای!
بالهایت نچیده ام
که من چنین اهلی کنم
به جور!
رحم بر مرغان رها سزاست
که آنکه در بند است
در تملک است
کی تو را قفس کرده ام ای قفس گزیده!؟
تو خود پناه گزیده ای از ازرم روزگار
بتت نبوده ام نیستم که بت شکستنیست
نگاه میکنم تو را
راه تو را می خواند
توشه بردار راهی شو
که هنوز هم نشناخته ای مرا
آستان من خانه ی کس نیست!
گستنیست این بند که بافته ای
کدام صید به تار می افکند خود را!
نام مرا برد در کنار خویش!
و خندید
بوی تعفن می دهد ریایش
دروغ
نقاب
سراسر لجن زاری سیاه
چون رمی در هزار سال پیش
در تابش چله ی تابستانه اش که غرق تعفن بود
نرون
پادشاهی دیوانه
آتش افکند تمام تعفن یک شهر باستان را
و برآتش یک شهر شعر سرود
نواخت چنگش را
و خواند شعری پر از توهم بی مانندی را
با بلندترین صدا در سایه های زرد غرق دودگرم
شهری سپیدمرمرین ساخت روی سیاهی خاکسترهایش
کاش نرون بودم
به آتش می کشیدم تمام تعفن ات را
ای هزار پوستین و نقاب در بر کودک من!
هزار رب النوع نشانت دادم
و تو کفرآلود یک هوس نامعلوم بودی هربار
باشد نمرود شوی
و یک پشه خوار توهمت
بعد از آن
شهری مرمین خواهم ساخت بر مزار احساست
و از نو خواهم سرود
جاودانه
جاودانه
تا ابد..
به اندازه ی یک آهنگ
در رقص تار و انگشتانت
با فراز و فرود صدایت
در هیبت دلربایی از من
بی آنکه بدانی
با شعله های شهوتم
در توهمی بنام عشق
در پشت پلکهای بسته ام
با خیال بودنت
در نبودن ها
می سوزانم خویش را
درهم آغوشی یک تن و یک صدا،
در پس اخرین ناله
با اشک هایم
خاموش می کنم هزاران شعله ی اتش افروز روح و جسمم را،
باشد تا ملکه ای ققنوس وار برخیزد از خاکستر خویش،
در تنهایی
بی نیاز از عشق
بی نیاز از مرد
بی نیاز از تو
بی نیاز
و فرمانروا
آواز دیگری سر ده
شاید عشق بازی دیگرم
سوزنده تر بود
آنقدر ک در ترانه یا صدایت ذوب شوم
و جهانم
بی ملکه ماند
برای پادشاهی ک سالهاست
در فکر فتح روح یک زن بود
آه،از پیکر سوخته ی نسوخته ی این زن حکم فرما
آه
پنهان و پیدایم
از آن رو که عاشق شدم
و چون عاشقی کردم زیسته ام
و اشک مرا مرتبت بخشید
تا رها شدم از قالب تن
مرا در تمام جهان خواهی یافت
اگر عاشق باشی
در میان چشم ها
میان صداها
در لمس برگه ای کتاب
یا خطوط انگشتت
در عطری زنانه
یا موهایی رقصان در باد
در صدای پاشنه کفشی زنانه
یا ربانی گره خورده بر کیف
میان برگ های فرو ریخته ی رنگین پاییزی
یا سبزی چمن زار بهار
میان سردی زمستان و زیبایی دانه های برف
یا تابش بی امان تابستان
تو اگر عاشقی
و می دانی ک مجنون شعرم
برایم کتابهای شعر نخوان
مرا بیاب
ک من آن شعر های نسراِئیده ام
پنهان میان سرخی قلب و تنگی حنجره
پنهان تر میان تیرگی مغز و سپیدی برگه
دست روی نبضت گذار
چشمانت را ببند
وزنی را بسرا
ک جنون و نامعنایی را معناست
در سکون و سکوت با چشم هایی بسته
من بالهای رهایی میخواهم از جنس جنون
مرا رها کن
تا دوگانگی روحم ارام گیرد
شاید تلاطمم همان چیزییست ک میخواهی
همان معنای پنهان در پس نقاب زنانگی
مرا رها کن
تویی که میپرستی مرا
و دوست داری توجه ام را
و از خود بیخود می کند تو را زنانگیم
من
عاشق اینم
با شمع شب شعر برگزار کنیم بر لختی تنت
و اشعارت را بنگارم بر پوستی که
زیرش ولوله های عاشقی سرخی خونت میجنبد بی امان
باشد تا نامم را بر سینه ات هجی کنم با چاقویی
و عشق را درست زیر پایم نشانت دهم
آنجا که ایستاده ای در سجده با غرور تمام!
اگر عاشقی
رها کن مرا
در پس رهایی خود
...
از وقتی شعرهایش را خواندم
منجمم
و بگذار بگویم
ماه در نوشته هایش میخندد
خورشیدی آرام در قلبش می سوزد
تا قلبی را گرم کند
و دستش
دستش ستاره بود
که چشمک میزد
برای وسوسه ی ماندن
او
آسمان بود
و هر شب
در خوابم تکرار می شد
...