به باغبانی گماردمت
تا دست آویزی باشد
برای زخم هایت در پیشگاه دیدگان جستجوگر
دوستت دارم
در جنونی عجیب
و می دانی
که چون صید می گریزی،
خار برتنت می کشم
خونی غلیظ و گرم
چون عطش یک عشق
برتن خاکی رنگت شره می کند
و من تشنه تر
بر این شراب آرامش
و بر تو
نگاهت
یا صدایت،
چشم هایت را می دزدی
صدایت را خاموش
و فریادت را زندانی حنجره می گردانی
می دانی که پیامبری تمام گشته
و یوسف نیستی
مبادا بار دیگر زنی زلیخا شود
نمی دانی اما
یک زن اگر عاشق شود
ختم نبوت هم شود
داستان دیگری می سراید برای عشق
شاید این بار زلیخا نامی دیگر داشت
و برده بی مشقت به عاشق تسلیم گشت،
خواهی نخواهی در بند اسیری
این بار زندان بانی در کار نیست
خود شکنجه گرم
هفت بار تا دم مرگ راهیت می کنم
تا هفت بار به پایم بیافتی
و هفت بار رهایت می کنم
تا هفت بار خدایت شوم
و هفت بار شکر گذارم شوی
و هغت بار پاهایم را لمس
و هفت بار پرستشم کنی
آری
داستان یوسف و زلیخا را همه می دانند
من اما به هفت روز آفرینش مشتاق ترم
چون تو بر دیگران
باشد تا برای من شوی
سراپا
...
قلبی سیاهم
برای تو
#معشوقه_ی_مازوخیسمی_من
به سیاهی مژگانت،
چشمانت را میبندی
نفس می کشی تمامم را
تا سراسر لبریزاز من شوی
از اعماق قلبت دوستم داری
و خاک پایم را می بوسی
و اینجاست که سیاهیم محصور میکند بودنت را
و سرمه ای سپید می شوم بر چشمانت
از شوق و دوست داشتنت،
به دوست داشتنت ادامه می دهی
نشسته ای برای تشهد نماز عاشقیت،
راه را می نگری
گذار سریع فصل ها را نمیبینی؟!
بهار رفت
تابستان پوستت را سوزاند
برگها زرد شد
و با شاخه های کوچکش لختی تنت را پوشاند
زمستان چه?
برف هم بیاید می مانی؟
یا به معجزه ی گرمای آغوشم ایمان داری؟
پسرک کوچک درونت
پسرک کبریت فروش دیگری نشود؟
یا قامت رعنایت
مترسک گنجشک های آوازه خوان نشود؟
نه اما
گوش هایت بدهکار نیست انگار
و چقدر دوست دارم تورا
که مَردی در دوست داشتنت
چون موسی
که باور داشت خدایش را
و دوستش داشت
و می ترسیدش
و می پرستیدش
توهم کلیمی مرا
برای آرامم
تا نظاره کنم این همه دوست داشتن نایافتنی را
لبخندی زنم
تا خورشید آرامشتو رضایت دنیایت طلوع کند
و آب شود هرچه برف انجماد روحت
تو اما در دوست داشتنت افراط میکنی
و این شوق دوست داشتنت
آنقدر گرمت میکند
که روحت تن می درد
و آتش جاویدان میشوی
و این است رسم عاشقیِ خدایی زمینی و بنده اش
روحم را
به ققنوس میفروشم
تا کنارت
تا ابدیت آرام گیریم.
.
.
+ساز زنی،ناز کنم
شکنجه آغاز کنم
کور شوم،دور شوم
زخمه ی ناجور شوم
خنده کنم،رقص کنم
رحم که نه،اخم کنم
دامن خود تاب دهم
هست تو برباد دهم
ساز زنی ،ناز کنم
پرده ی رخ بازکنم
هنگ کنی،منگ کنی
اسم من آهنگ کنی
شکوه کنی،قهر کنی
دوباره دل تنگ کنی
راه مرا بند کنی
مهر دل آونگ کنی
خطوط موازی
دستان توست
و بی نهایت
چشم هایت
و چه تلاقی وهم انگیز نامتناجسِ هماهنگ شالوده ای!
در نزدیک شدنشان به من!
چه غرق انگیز ناک میشوم درتو!
وقتی نگاهت را به من دوختی
و نفس های شرجیِ سنگین مردانه ات را !
بر من می دمی
و از من سکوت می روید
و اتمام نفس کشیدنم
تا تمامم
نفس کشیدن های تو باشد
کیستی ای مرد؟!
که چنین بی تابی را در آرامشی عجیب معنایی !