در زمستان خویش غرق بود
چون درخت بی برگی پیر
گنجشکی شدم بر شاخسار تکیده اش
وخورشیدی در اعماق ریشه های مدفون یخیده اش
خندیدم نگاهم کرد گرم شد
خندید،سبز شد،شکوفه زد
حالاهرجا می روم بهار هست!
سالهاست ریشه از خاک رهانیده
هرجا می روم او هست!
چه ساده اسارت من برگزید تا خاک!
باغ یا باغبان نبوده ام نیستم یا وطن
چه ساده جهان شدم!
تمام جهان یک درخت،
با دستانی آلوده به تبر!،؟