مدتهاست که در این حصار تنگ غمگینم.این روزها فهمیدم تمام این تاریکی و در هم تنیده شدنم از درد برای این حصاریست که پیله نامندش گویا.خود تنیده ام ان رابه دورم در تنهایی هایم.از تارهایی تمامش درد.جدا کردم خود را از دنیا.تنها شدم در پیله ی تنهایی.اشک ها ریختم.امروز,,فکری در ذهنم خطور کرد.رهایی!.تو لایق پروانه شدنی .درد را رها کن.زندگی کن.
سخت است پروانه شدن و رهایی.درد دارم.جان میکنم .می خواهم پروازرا تجربه کنم.زمین برای روحم کوچک شده.هر چقدر کوچک باشم ها.میخواهم جایی باشد بروم رها شوم و زندگی کنم.اسمان جای اوج گرفتن است اما من تنها می خواهم رها شوم و لذت ببرم.