و من در لانه ی خود گریه می کردم
که این زندان تن
بد ناهماهنگ است بر جانم
فغان از دوری و تنهاییو غربت
فغان از چشم های خیسو بارانی
فغان از تو
فغان از من
فغان از این دل پاکی
که دادم سوی بوی موی تو در باد
فغان از من و رنج هایی
که در غربت به یاد تو
تحمل میکنمو سختو کمی دم بر نمی آرم
فغان از چشم و گوش من
فغان از گوشهای من
که عادت کرد به صدای تو و شعر هایت
فغان از چشم های من
که تنها در شعر ها و نامه هایی که فرستادی
یافتم روح عشقی نامیرا را
فغان از من
بکش فریاد
بکش فریاد جان من
که این روحم شد زندانو نفهمیدم،نفهمیدم
فغان از من
فغان از من
فغان از هر چه دل دادن
چه دل تنگم
کحایی تو؟
که دنیایم بسی تنگ است
کجایی تو؟
که سازم ناکوکه ناکوکو
آوازم چنین بد، ناهماهنگ است
فغان از من
فغان از تو
فغان از هر چه عشق
فغان از قلب یک شاعر
که قبر شعر هایش شد
فغان از قلب یک آدم
که قبر عاشقانه هایش شد
فغان از عقل من دیگر
که روزو شب نمیفهمد
فغان از هر چه دلتنگی
کحایی تو؟کجایی تو؟
که من دراین زندان پیله پیچیدم بر جانم
ولی دانم که هرگز پروانه ای از این پیله برون ناید.