قصه گوی شهر
دیروز
تو را خواندم
امروز
زنی در من زاده شد
که نمی داند کجای بودن ها باشد
وقتی در خیابان های نبودن گم شد..
...
ماه سیاه
اسمت را شنیده بودم
جادوگر سپید،ماه سیاه.
در جستجوی تو
بدنبال ردپایت راهی شدم
به سرزمین پر برفی رسیدم
در مسیر جستجوی چشمانت
انقلابی در من شد
بوران گرفت
راه گم شد
رد پایت محو.
با خودم فکر می کنم
شاید خیال سپیدی بودی در روزهای سیاهم
شاید ندایی بودی برای فراموشی دردهایم.
افسوس
که افکارم را،خودم را،
ضمیمه ی روزهای پر درد کرده بودم
وحالا
در زمستان و سپیدی بی پایانی
خود را گم کرده ام.
تو
بهانه ای بودی برای انجماد روحم
در جوانی.
هر چه بودی
از من مجسمه ای بلورین ساختی
جاویدومنتظر
در انتظار بوسه ای از جانب خورشید
برای آزادساختن روحم.
تو جادوگر سپید بودی و ماه سیاه.
افسوس.
دیر شناختمت.
چه دیر فهمیدم
که تنها خورشید بود.
بودن ماه
فقط یک قصه بود.
دیر خورشید را فهمیدم.
تنها راه بودنم
سوختن در خورشید بود
نه شنیدن قصه های ماه.