خودم نبودم
با تو خودم شدم
در همه چیز تجلی یافتم
وقتی که عشق آمد.
گاه آهویی
گاه گلی
با تو در تمام چهان تجلی نیافتم
تمام جهان شدم
با تو معنای گستردگی را فهمیدم
معنای خدایی را
با تو عشق را شناختم
عاشقی را
دلتنگی
و درد را
با تو فهمیدم انسان بودن چیست
حقیقت
دروغ
حتی دوزوکلک چیست
با تو یکی شدن را فهمیدم
زندگی را
مرگ را
چه وسعتی دادی به دنیایم!
چون سیاهچاله ای
تمامم را بلیعدی
و از من
هیچ نماند
جز کالبدی خالی
که روحش سرگردان شد
با تو یک روزی من شدم اما
یک روز هم مرد هرچه من در من بود
تو چون زیباترین طوفان
ویران گردی تمامم را
ومن همچنان
با تو در پیچش نیستی گیر افتاده ام...