به اندازه ی یک آهنگ
در رقص تار و انگشتانت
با فراز و فرود صدایت
در هیبت دلربایی از من
بی آنکه بدانی
با شعله های شهوتم
در توهمی بنام عشق
در پشت پلکهای بسته ام
با خیال بودنت
در نبودن ها
می سوزانم خویش را
درهم آغوشی یک تن و یک صدا،
در پس اخرین ناله
با اشک هایم
خاموش می کنم هزاران شعله ی اتش افروز روح و جسمم را،
باشد تا ملکه ای ققنوس وار برخیزد از خاکستر خویش،
در تنهایی
بی نیاز از عشق
بی نیاز از مرد
بی نیاز از تو
بی نیاز
و فرمانروا
آواز دیگری سر ده
شاید عشق بازی دیگرم
سوزنده تر بود
آنقدر ک در ترانه یا صدایت ذوب شوم
و جهانم
بی ملکه ماند
برای پادشاهی ک سالهاست
در فکر فتح روح یک زن بود
آه،از پیکر سوخته ی نسوخته ی این زن حکم فرما
آه