نگاه کردم ، زمان ایستاده بود!
آینه ی روبه رویم خالی بود!
نمیدانستم خورشیدم یا یک ابر
قطره ام یا یک دریا،یاسم یا یک سایه!
آینه خالی بودو یک من خالی !
یک من خالی و پر !
لبخند اشک بود و اشک یک لبخند تا سکوت!
سکوت حرف بود و حرف سکوت تا یک جنگ!
یک جنگ در درون در صلحی آرام!
زمان معنا بود و من معنا
چشم هایم ، موهایم دیگر یک زن نبود!
حالا یک تابلو بودم
خاموش،بی حرف ،پرحرف،ایستاده!
آینه خالی بود
و من
تابلویی از یک زن در دیوار زندگی
آینه خالی ،زندگی پر، هنر بی معنی!
کجا نشسته بودم در راه؟
اگر من را دیدی
بگو در انتظار یک بهار
دوباره یاس خواهم شد سایه!
تاب بیار!