زن باشی
عاشق که بشی
یا دامنت تو باد می رقصه
یا روسریت
یا موهات
باد باید چیزی از قصه ی عاشقیت برای گفتن به دیگران داشته باشه
باور کن..
می خواهم شاعر شعر چشم های تو باشم...
+ چشم های تو دیوانهای بلند عاشقی...
+ چشم های تو شاعرم کرد
قصه گوی شهر
دیروز
تو را خواندم
امروز
زنی در من زاده شد
که نمی داند کجای بودن ها باشد
وقتی در خیابان های نبودن گم شد..
...
ماه سیاه
اسمت را شنیده بودم
جادوگر سپید،ماه سیاه.
در جستجوی تو
بدنبال ردپایت راهی شدم
به سرزمین پر برفی رسیدم
در مسیر جستجوی چشمانت
انقلابی در من شد
بوران گرفت
راه گم شد
رد پایت محو.
با خودم فکر می کنم
شاید خیال سپیدی بودی در روزهای سیاهم
شاید ندایی بودی برای فراموشی دردهایم.
افسوس
که افکارم را،خودم را،
ضمیمه ی روزهای پر درد کرده بودم
وحالا
در زمستان و سپیدی بی پایانی
خود را گم کرده ام.
تو
بهانه ای بودی برای انجماد روحم
در جوانی.
هر چه بودی
از من مجسمه ای بلورین ساختی
جاویدومنتظر
در انتظار بوسه ای از جانب خورشید
برای آزادساختن روحم.
تو جادوگر سپید بودی و ماه سیاه.
افسوس.
دیر شناختمت.
چه دیر فهمیدم
که تنها خورشید بود.
بودن ماه
فقط یک قصه بود.
دیر خورشید را فهمیدم.
تنها راه بودنم
سوختن در خورشید بود
نه شنیدن قصه های ماه.
شکوفه ی می زند امین الدوله درون بودن هایم
،من،زنی در خانه،
باهزار آرزو و امید،
مینویسم تا بیاد آورم عطر های ماندگار زندگی خویش را.
گاهی یاس
گاهی شب بو
گاهی رز
گاهی امین الدوله
یک چیز را خوب می دانم
دلتنگ شوم
بوی خاک باران زده می دهم
دور از تو
بوی دریا
تو چون تابش خورشید
گرم میکنی تا عمق وجودم را
زیر این پوسته ی لطیف احساسم
من چون پیچک بالا می روم
تن درخت یک زندگیه ی با تو را
پیر می شویم در بودن ها
من هنوز اما
عاشق بوی خوش امین الدوله ام..عاشق عاشقی..
+(وب جدید)
دنبال راهی ام برای سرودن
سالهاست کنج تنهایی ام پنهان شدم
شعرهایم را یکی یکی خاموش کردم
تا شاعری از یادم رفت
و حالا
هر چه می گردم
شعری نیست
بهانه ای نیست
پشت این تاریکی
غرق کردم تمام رویاها و عاشقانه هایم را
منزوی بودن بهتر از قلبی شکسته است
اما یک چیز آزارم می دهد
دانستن حس شعرها!
بهانه لازم نیست
باید پای در روشنایی نهم
پشت آن در خیال چیست؟
سکوت واقعیت دیوانه ام می کند
باید رفت و دید
حتی با ترس هیاهوی این آدمها
با خودم تکرار می کنم
زمزمه ی گشودن در را
بگشا در را
شعری منتظر نشسته است
و
نور
بارش نور
غرق نور می شوم
تا عمق استخوانم در زیراین پوست گرم میشوم
سالها در انجماد بودم
گویی بهار هم تمام شدبه ناگاه
و تابستانی در من شکوفه زد
جرئت نمی کنم به رفتن اما
همینقدر هم کافیست
شروع بد نیست
حتی اگر بدانی تنهایی
می خواهم از پیله برون آیم
این فصل
آغازی برای رهایی ست
می دانم
تا پروانه شدن راهی نیست