چندیست بین اسمان و زمین معلقم..اخر نیافتن جنست را!!زمینی بودی یا اسمانی..در زمین و اسمان نیافتمت.کجایی هستی تو؟؟!!تمام صور فلکی را یک به یک گشته ام..در هیچ سیاره ای..در هیچ ستاره ای نبودی..سیاه نبودم که به دوزخ امدم.فکر کردم از بی مهریت باید نگهبان جهنم باشی!.اما اینجا هم نبودی..در دوزخ هم کارم شده لحظه شماری.من را ببین.در دست گرفته ام قلبم را.تمام احساسم را.تنها یک جا مانده.بهشت.می ترسم به انجا سر زنم.تو باشیو حوری هایت..
چه کنم؟بمانم اینجا بی تو در این جهنم معلق بین زمینو اسمان.یا انجا را هم بکاومو یک بار دیگر بمیرم..
خودکشی..اسان نیست...اما..خودکشی های من بسیار بود!!...هر بارکه سعی میکنم در قلبو جانم نباشی خودکشی کرده ام..هر بار..روحم بالا امدو جان دادم..سخت..تنها..قطره ی اشکی که جاری شد بر گونه ام.از دوست داشتنت.از احساس بی تکرارم..تنها همان دوباره روحم را برگرداند ..و این خودکشی..تکرار می شود..و ادامه خواهد داشت..مگر نمی دانی..که تو بودی بهانه ی زیستنم..وقتی که نیستی..یادت را میخواهم چکار..
مه مه مه...سالهاست روحم را را جا گذاشته ام..روی ان پل.کنار همان ریل..توی ان مه غلیظی که گم کردم تو را..راستش را بگو..سوار کدام قطار شدی؟با کدام قطار ارزو ها بر میگردی؟راستش را بگو.هنوزم هوای مه الود من را برهم می زند..یاد ان منی که جا گزاشته ام..در انتظار برایت.کجایی؟کی بر میگردی؟کی مرا به من باز پس میدهی؟خسته ام..نیمه ی دیگرم را میخواهم..جای من در من خالیست..تو که نیستی..لاقل مرا باز پس ده.همان منی که سالهاست در انتظار تو در مه.روی ان پل لعنتی جا گزاشته ام..