شاعری پیشه ما نبود...
زندگی سخت شده
که همه شاعر شده ایم
نه یک شعرو دوشعر
که عمر مینویسیم...
یه وقتااااااااایی
هر چقدم تلاش کنی
کافی نیست...نیست.زورت نمیرسه.بفهم.
یه وقتایی
به جایی می رسی
که میگی هر چه باداباد.بادابااااااد
وقتایی که
حس میکنی تموم شدی.
گل..پوچ..
در بازی بودم...
نفهمیدم تو,,نه گل بودی نه پوچ.
.تو..همان دستهای بازی بودیو من باختم,,, انهنگام که روی تو می زدم
تمام نقاشان و عکاسان را جمع کردم.تا مرا به تصویر کشند
تمام شهر را پر کردم از تصویر خویش
شاید تصویرم اشنای چشمهایت شد
چه امید بیهوده ای!!
اشنای چشم های هر بیگانه ای شدم نه اشنای بیگانه ی خویش
که چشم هایش منزل مقصود بود
چشم های تو درگیر دنیا بود یا ادمهایش.هر چه بود..مرا بازهم ندیدی!
بعد سوزاندن این جان
تصویر زیبا میخواهم چکار
باید تمام تصویرهایم را سوزاند
این شهر
زیباروی عاشق می خواهد چکار
این تن را به گور باید سپرد
وقتی چشم های تو بر من روا نیست
با تو
اسمان چقدر نزدیک است!
حس می کنم خیسی و شوق بارش ابرها را
با تو
دریا چقدر نزدیک است!
حس می کنم خیسی و شوق شنهای ساحل را
اینهمه دوست داشتن ناگفتنی را زنجیر می کنیم در قاب عکسی
یا که اینهمه حرف ناگفته را نقاشی می کنیم .نه روی کاغذ.که روی جانمان
باشد تا به گور بریم اینهمه ناگفته ی نفهمیدنی را!
این تنها میراث زندگی در گور را..جان نه..که دوست داشتن را!!